“… یکبار دیگر احسان طبری را دیدم و آن شبی از شبهای ماه رمضان- سال ۶۳- بود که وی را از زندان به خانهٔ مرحوم محمدتقی جعفری آوردند و مرا هم بدان مجلس فراخواندند. حالوروز خوشی نداشت و دهان و فکاش گویا شکسته یا کج شده بود. جعفری میخواست با وی محاجه کند، اما من مطلقاً خوش نداشتم که با اسیری در بحث شوم، و نشدم. یکبار که آقای جعفری سخنی در نقدِ شوروی (سابق) گفت، احسان تکانی خورد و دفاعی غیورانه کرد. …” (عبدالکریم سروش)
با فرارسیدن بهمنماه ۱۳۹۵، سیوچهار سال از یورش همهجانبهٔ رژیم جمهوریاسلامی به حزب تودهٔ ایران و در پی آن دستگیری هزاران تودهای میگذرد. سیوچهار سال پیش، رژیم ورشکستهٔ ولایتفقیه، هراسناک از نفوذِ فزایندهٔ حزب بین طبقهٔ کارگر و زحمتکشان و نگران از توانِ تودهایها در سازماندهی محرومان و افکارعمومیِ جامعه و مقابله با سیاستهای خانمانبراندازِ “جنگ، جنگ تا پیروزی”، تلاش کرد کار ناتمامِ رژیم شاهنشاهی و خواستِ دیرینهٔ امپریالیسم جهانی برای نابودی حزب تودهٔ ایران را به سرانجام رساند.
تنها نابودیِ فیزیکی حزب تودهٔ ایران برای رژیم ولایتفقیه کافی نبود. هدف، نابودیِ اعتبار تاریخی حزب کارگران و زحمتکشان ایران و تاریخ مبارزاتی درخشان آن بود، تاریخی که تأثیرِ معنویاش حیات جامعهٔ ما را در دهههای اخیر دگرگون کرده است. اندیشههای مترقی، انسانی و دورانسازی همچون: “برابری حقوق زنان و مردان”، “بهرسمیت شناختن حقوق صنفی کارگران و زحمتکشان”، خواستِ “اصلاحات ارضی” بهنفع دهقانان، “حقوق و آزادیهای دموکراتیک” برای شهروندان، “بهداشت و تحصیلِ رایگان” برای همهٔ مردم، ”صلح و همزیستی مسالمت آمیز و جز اینها، که حزب تودهٔ ایران در عرصهٔ فعالیت اجتماعی در جامعهیی اسیرِ خرافات و اندیشههای قرونوسطایی مذهبی ارائه داد- و امروز نیز در سطحی دیگر ارائه میدهد- درمجموع، پیامآورِ فرهنگی نو و انسانی و تلاشی اساسی در جهت تحولِ ایران به سمت ترقی و عدالت اجتماعی بوده و است، یعنی تلاشی که با اندیشههای قرونوسطایی حاکمان کنونی و عزمشان به کشاندنِ کشور ما به سمت واپسماندگیِ فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی در تضادی آشتیناپذیر است.
با فرارسیدن بهمنماه ۱۳۹۵، سیوچهار سال از یورش همهجانبهٔ رژیم جمهوریاسلامی به حزب تودهٔ ایران و در پی آن دستگیری هزاران تودهای میگذرد. سیوچهار سال پیش، رژیم ورشکستهٔ ولایتفقیه، هراسناک از نفوذِ فزایندهٔ حزب بین طبقهٔ کارگر و زحمتکشان و نگران از توانِ تودهایها در سازماندهی محرومان و افکارعمومیِ جامعه و مقابله با سیاستهای خانمانبراندازِ “جنگ، جنگ تا پیروزی”، تلاش کرد کار ناتمامِ رژیم شاهنشاهی و خواستِ دیرینهٔ امپریالیسم جهانی برای نابودی حزب تودهٔ ایران را به سرانجام رساند.
تنها نابودیِ فیزیکی حزب تودهٔ ایران برای رژیم ولایتفقیه کافی نبود. هدف، نابودیِ اعتبار تاریخی حزب کارگران و زحمتکشان ایران و تاریخ مبارزاتی درخشان آن بود، تاریخی که تأثیرِ معنویاش حیات جامعهٔ ما را در دهههای اخیر دگرگون کرده است. اندیشههای مترقی، انسانی و دورانسازی همچون: “برابری حقوق زنان و مردان”، “بهرسمیت شناختن حقوق صنفی کارگران و زحمتکشان”، خواستِ “اصلاحات ارضی” بهنفع دهقانان، “حقوق و آزادیهای دموکراتیک” برای شهروندان، “بهداشت و تحصیلِ رایگان” برای همهٔ مردم، ”صلح و همزیستی مسالمت آمیز و جز اینها، که حزب تودهٔ ایران در عرصهٔ فعالیت اجتماعی در جامعهیی اسیرِ خرافات و اندیشههای قرونوسطایی مذهبی ارائه داد- و امروز نیز در سطحی دیگر ارائه میدهد- درمجموع، پیامآورِ فرهنگی نو و انسانی و تلاشی اساسی در جهت تحولِ ایران به سمت ترقی و عدالت اجتماعی بوده و است، یعنی تلاشی که با اندیشههای قرونوسطایی حاکمان کنونی و عزمشان به کشاندنِ کشور ما به سمت واپسماندگیِ فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی در تضادی آشتیناپذیر است.
خمینی در پیامِ مهمی- که در همهٔ روزنامههای آن روز ایران بهچاپ رسید- هجوم به حزب تودهٔ ایران و دستگیریِ شماری از سران حزب را پیروزی دانست [نگاه کنید به: روزنامهٔ جمهوریاسلامی، ۱۵ اردیبهشتماه ۱۳۶۲، شمارهٔ ۱۱۳۸]. در همان دوره، روزنامههای مُجاز کشور مالامال بودند از شمار زیادی تلگرامها و یادداشتهای تبریک و تأیید بهمناسبت هجوم به حزب، و در تمامی نمازجمعه های کشور در مقطع زمانی اعلام “انحلال حزب تودهٔ ایران”- یعنی اردیبهشتماه ۱۳۶۲- به تشریح “خیانتهای حزب” و تحلیل دربارهٔ خطرهای ناشی از آن خیانتها پرداخته شد (ازجمله نگاه کنید به: سخنرانیِ مهدوی کنی، در نمازجمعه تهران، جمعه ۱۶ اردیبهشتماه ۱۳۶۲؛ نیز سخنرانی احمد جنتی، در نمازجمعه قم، ۱۶ اردیبهشتماه ۱۳۶۲، که در آن مدعی شد: “دستگیری و اعترافات صریح سران حزب توده فتح مبین بود که نصیب ملت ما شد”) [بهنقل از: روزنامه جمهوریاسلامی، ۱۷ اردیبهشتماه ۱۳۶۲، شمارهٔ ۱۱۳۹].
ساعتهای متمادیِ شکنجه کردنهای وحشیانهٔ اسیران تودهای و بهرهگیری از داغودرفش و داروهای روانگردان همچنین بهرهجویی از معدودی خائنان و تسلیمشدگان، بهمنظورِ درهم شکستن روحیهٔ مقاومت در زندانیان تودهای و سپس برگزاری شوهای تلویزیونی با بهصحنه آوردنِ قربانیان شکنجههای هولناکِ سربازان “گمنام امام زمان”- آدمی صورتانِ جانوران سیرتی همچون شریعتمداری و دیگران، بخشی از برنامهٔ گستردهٔ رژیم در جهت بیاعتبار کردن حزب تودهٔ ایران بود. حزب ما، در همان دوره، در اعلامیههایی که منتشر کرد ضمن محکوم کردن این اعمال ضدانسانی، همهٔ آزادیخواهان میهن را به اعتراض و مبارزه بر ضد این اعمال فراخواند.
در آن زمانهٔ آدمیخوارِ دشوار، بسیاری از نیروهای سیاسی کشور و ازجمله شماری از فعالان و کنشگران اجتماعی ملی- مذهبی در برابر این یورش رژیم و نمایشهای تلویزیونیِ ضدانسانی قربانیان شکنجه سکوت پیشه کردند، و شماری هم این اعترافات را نتیجهٔ ضعفِ آرمانی سران حزب توده قلمداد کردند و همصدا با شکنجهگران و مزدوران استبداد درعمل بهتوجیهِ هجوم به حزب ما مشغول شدند و گروهی نیز شریک در شادیِ استبداد، “نابودی” و “پایانِ” حزب تودهٔ ایران را نوید دادند.
امروز پس از گذشت سیوچهار سال، بسیاری از ابعاد جنایتهای رژیم در زندانها و آنچه بر سر زندانیان تودهای و دیگر مبارزانِ اسیر در بند رفت افشا شدهاند و داغ ننگی ابدی بر پیشانی “نمایندگانِ خدا بر زمین”، آمران و سازماندهندگانِ این جنایتهای هولناک کوبیده شده است. خاطرات زندهیاد آیتالله منتظری، و انتشار نوار صوتی او دربارهٔ جنایتهای حکومت در کشتار هزاران مبارزه راه آزادی در جریان فاجعهٔ ملیِ کشتار زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷، و همچنین انتشارِ نامهٔ شجاعانه و افشاگرِ رفیق شهید دکتر احمد دانش از درون سیاهچالهای رژیم، نامهٔ رفیق کیانوری به گالیندوپل- فرستادهٔ سازمان ملل- بههنگام بازدید او از زندان، نامۀ همسر رفیق طبری به آیت الله منتظری، و دهها خاطره و نوشته بهقلم جان بدربردگان از سیاهچالهای رژیم ولایتفقیه پرده از روی رخدادهای واقعیِ “دانشگاه اوین” و عملکرد ضدانسانی و تکاندهندهٔ سران جمهوریاسلامی برداشته است. امروز کمتر نیروی سیاسی یا کنشگر اجتماعیای در ایران میتوان یافت که عملکردِ دستگاههای امنیتی رژیم را بهتجربه لمس نکرده باشد. از زندان و شکنجه فعالان جنبش دانشجویی، تا آزار و اذیت و نابودی دگراندیشان مذهبی، همچنین حصر و آزار شماری از رهبران سابق حکومت جمهوریاسلامی، ازجمله نخستوزیر و رئیس مجلس آن گرفته تا طیفی گسترده از مردم و نیروهای سیاسی-اجتماعی و شمار بسیاری از شهروندان کشور ما، از ادامهٔ اقدامهای مستبدانهٔ خشن و خونریز رژیم ولایتفقیه آسیب جسمانی و روانی دیدهاند. این سرگذشتها و تجربههای سه دههٔ اخیر درسهایی مهم در خود دارند که برای نجات آیندهٔ کشور از چنگال استبداد باید از آنها بهره جست.
دکتر عبدالکریم سروش- که زمانی از نظریهپردازان حکومت کنونی و ازجمله نمایندگان آن در مناظرههای تلویزیونی با حزب ما و سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت) بود- اخیراً در نوشتاری با عنوان: “به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را”، که در سایت “زیتون”، ۱۲ دیماه ۹۵، منتشر شده است، ضمن اشاره به مناظرههای تلویزیونیای که او و مصباح یزدی- در مقام نمایندگان حکومت- در آنها شرکت کرده بودند، همچنین در اعتراض به جلوگیری از برگزاری چند مجلس سخنرانی برای محمد مجتهد شبستری- در پی فراخوان علنی مجتهدشبستری برای مناظره با “مراجع تقلید”- ازجمله مینویسد: “سالها پیش که معرکه و مضحکهٔ ریاکارانهای بهنام مناظره بهراه انداخته بودند و از هر جا مرا برای مناظره صدا میزدند و در بوقها و رسانهها میدمیدند که فلانی از مناظره میگریزد! حقیقت امر این بود که وزارت اطلاعات مرا نهی مؤکد کرده بود که مبادا دست از پا خطا کنی و پاسخ مثبت دهی! من هم جوابهایی به داعیان و مدعیان میدادم که گرچه ناحق نبود، ناقص بود، چون دادن پاسخ اصلی و کامل، مجاز و ممکن نبود! اینک میبینم که بحمدالله، شبستری خود پای به میدان نهاده است و گویا نهی و منعی هم دریافت نکرده است. نمیدانم چرا علماء و مراجع طفره میروند و حرف دلشان را نمیزنند و پیشکسوتانه با همکسوت خود همسخن نمیشوند؟ آیا مانعی امنیتی در کار است؟ آیا مصلحت اسلام نیست؟ آیا شئونات مرجعّیت اقتضا نمیکند؟ آیا خوف از هزیمت دارند؟ آیا خطر ریزش مریدان در میان است؟ آیا هنوز مهابت پرسشها را چنانکه باید درنیافتهاند؟ آیا همچنان میپندارند که فهم درست، همهجا و همیشه با آنان است و دگراندیشان، یکسره بر باطلاند؟ آیا خطبههای بلند و بیحاصل امامان جمعه و خرافهگستری مداحان را برای اقناع فکری جوانان کافی میدانند؟ آیا…؟
عبدالکریم سروش در جایی دیگر از مطلبش همچنین اشاره میکند به دیداری که با زندهیاد رفیق احسان طبری- در پی بازداشت و شکنجههای وحشیانهٔ او- داشته است و مینویسد: “… یکبار دیگر احسان طبری را دیدم و آن شبی از شبهای ماه رمضان- سال ۶۳- بود که وی را از زندان به خانه مرحوم محمدتقی جعفری آوردند و مرا هم بدان مجلس فراخواندند. حالوروز خوشی نداشت و دهان و فکاش گویا شکسته یا کج شده بود. جعفری میخواستبا وی محاجه کند، اما من مطلقاً خوش نداشتم که با اسیری در بحث شوم، و نشدم. یکبار که آقای جعفری سخنی در نقدِ شوروی (سابق) گفت، احسان تکانی خورد و دفاعی غیورانه کرد. …”
از آن تاریخ تا به امروز که آقای سروش سرانجام تصمیم به لب گشودن دربارهٔ این دیدار گرفته است، سیودو سال میگذرد. اگر وضعیت امروزِ جامعهٔ ما برای آقای سروش و دیگر همفکران او که هنوز منتظر “معجزهٔ” این حاکمیت و در تلاش برای حفظ و نجات پایههای نظری آناند- پایههای نظریای که در اساس با علم، پیشرفت و منطق در تضاد قرار دارند- تعجببرانگیز و نگرانکننده است، برای اکثرِ مردم ما و نیروهای سیاسی مترقی، آزادیخواه و اصلاحطلب کشور که دههها زیر تیغ رژیم ولایتفقیه قرار داشتهاند وضعیت کنونی اصلاً تعجببرانگیز نیست و روشن شدن و فهمِ درست آن نیازمندِ مناظره با “مراجع تقلید” نیز نیست.
آنچه در اینگونه “اعتراض”ها و لبگشودنهای دیرهنگام توجه و تأملبرانگیزند درک نکردنِ این حقیقت است که نتیجهٔ عملیِ سکوت کردن در برابر و مماشات کردن با شیوهٔ حکومتیای که در آن حق آزادی اندیشیدن، آزادی بیان و فعالیت اجتماعی سیاسی ممنوع است و سرانجامِ دست یازیدن بدانها زندان، داغ و درفش، و درهم شکستن انسانهای آزادهای که نظیرشان را بهلحاظ علمی و اخلاقی در طول تاریخ کشورمان بندرت میتوان یافت، درعمل یاری رساندن به ادامهٔ استبداد و عمیقتر شدن ریشههای آن در جامعه است. بهعبارتدیگر، سکوتِ دیروز و امروز سرریزِ فاجعهٔ فرداست، که دامنهٔ گسترش آن، حاشیهٔ امنِ همه را، ازجمله سکوت کنندگان را، در خود فرو خواهد گرفت. امیل مارتین نیمولر، کشیش پروتستان ضد نازیسم که بهخاطر مقاومت در برابر هیتلر هشت سال را در زندان فاشیستها گذراند، در شعر معروفش مینویسد:
” اول سراغ کمونیستها آمدند،
سکوت کردم چون کمونیست نبودم.
بعد سراغ سوسیالیستها آمدند،
سکوت کردم زیرا سوسیالیست نبودم.
بعد سراغ اتحادیههای کارگری آمدند،
سکوت کردم چون عضو اتحادیهٔ کارگری نبودم.
بعد سراغ یهودیها آمدند،
سکوت کردم چون یهودی نبودم.
سراغ خودم که آمدند،
دیگر کسی نبود تا بهاعتراض برخیزد!
برخلاف نظر آقای سروش، مشکلِ امروز میهن ما روشن نبودن “مسائل فقهی”، عدم درکِ “مصلحت اسلام” و مطرح نشدنِ “حرف دل علما” و ضرورت حفظ “شئونات مرجعیت” و روشن کردنِ این مسائل از طریق مناظره با “مراجع تقلید” نیست. مشکل امروز میهن ما، همانند سیودو سال پیش، ادامهٔ حکومت استبدادیای است که رهبر آن خود را “نمایندهٔ خدا بر زمین” و “حاکم بر جان، اموال و ناموسِ” همهٔ مردم میداند، و قوانین مملکتی و برنامههای کلان کشوری در همهٔ عرصهها، از اقتصادی گرفته تا سیاسی،بر اساس رهنمود های ارتجاعی او تدوین می شود و تنها با اجازه و توافق او بهمرحلهٔ عمل درمیآیند. در این ساختار استبدادی، نهتنها ناروشنیای وجود ندارد، بلکه “نظریهٔ ولایتفقیه، مبانیِ حکومت اسلامی”- نوشتهٔ خمینی- با روشنی پایههای نظری حکومت استبدادی مطلقهای را تبیین میکند که امروز بر میهن ما حاکم و جاری است و در آن حقوق شهروندی و دگراندیشی، حتی برای کسانی مانند آقای سروش و همفکران او، خطوط قرمز ممنوعه است.
نتیجهٔ “نصیحت”- “النصیحة لائمة المسلمین”- و ابراز نگرانی کردن از “سرنوشت اسلام” و از “حاکمان کنونی” تغییرِ روش حکومتی را خواستن، یا درواقع رها کردن اهرمهای حکومتی را از آنان خواستن، همان است که بر شمار زیادی از مبارزان راه آزادی و اصلاحطلبان معترض به کودتای انتخاباتی ۸۸ رفته است. حصر، زندان، شکنجه و آزار، توبه و حذف شدن از صحنهٔ سیاسی کشور و درنهایت نابودی فیزیکی.
ما امروز در ایران حکومتی داریم که ابعاد فسادِ نهادینهشده در آن- از رأس تا ذیل آن و در همهٔ قوههای سهگانهاش- در جهان کمنظیر است. ابزارِ اصلی اِعمال حاکمیت سیاسی این حکومت هم سرکوبِ خشن و خونین حقوق و آزادیهای نخستینِ شهروندان آن است. برای تغییر این اوضاع و حرکت به سمت استقرار آزادی و عدالت اجتماعی، به مبارزه و تلاش مشترک همهٔ نیروهای آزادیخواه، مترقی و اصلاحطلب در جهت طردِ ساختار اساسی اِعمال استبداد در میهن ما، یعنی طردِ رژیم ولایتفقیه، نیازمندیم و نه به نصیحت و ابراز نگرانی از سرنوشت حاکمیت.
شکنجه گران و جنایتکاران رژیم، شریعتمداریها، رئیسیها، نیری ها، فلاحیان ها و سران حکومت بهعبث پنداشتهاند که با شکنجهٔ وحشیانه و درهم شکستن انسانهای فرهیخته و مبارزی همچون رفیق احسان طبری، میتوانند زمان و تحول جامعهٔ بشری را در چارچوبِ تنگ اندیشههای واپسگرایانه و قرونوسطاییشان متوقف و نابود کنند. بهقول رفیق فقید احسان طبری:
“… ستمگر بس عبث پنداشت کشتن هست درمانش
ولی تاریخ فردایی فروگیرد گریبانش
به خواری از فراز تخت بیدادش فرود آرد
سخن در آن نمیرانم که این دم دیر و زود آرد
ولی شک نیست کآخر نیست جز این رأی و فرمانش
…
مجو ای هموطن از ایزدِ تقدیر بخت خود
طلب کن بخت را از جنبش بازوی سخت خود
جهان میدان پیکار است، بیرحمند بدخواهان
طریق رزمْ ناهموار غدّارند همراهان
نه آید زآسمانها هدیهای
نی قدرتی غیبی برایت سفرهای گسترده اندر خانه در چیند
به خواب است آنکه راه و رسم هستی را نمیبیند
کلید گنج عالم رنج انسانی ست آگه شو
دو ره در پیش یا تسلیم یا پیکار جانفرسا
از آن راه خطا برگرد و با همت بر این ره شو
اِرانی گفت در شطی که آن جنبنده تاریخ است
مشو زان قطرهها کاندر لجنها بر کران مانند
بشو امواج جوشانی که دائم در میان مانند.”