چند وقته که کاهش قیمت نفت تاثیری منفی روی استان محل زندگی ما، آلبرتا گذاشته.
آلبرتا استان نفت و گار کاناداست.
تاثیر این اتفاق رو میشه به راحتی در زندگی واقعی آدمها دید.
یه نمونه اش اینکه شما صبح بیدار میشی و طبق معمول سر کار میری. به کارهات میرسی و دلت امن و فکرت راحته که در شرکتی که پنج ساله کار میکنی به نوعی سهام داری، به همین دلیل از دل و جان تلاش میکنی که کارت رو به بهترین شکل انجام بدی. چرا که حس سهام دار بودن به تو القا میکنه که کار مال تو هم هست و فقط کارمند نیستی.
مشغولی و سرت گرمِ کار که میگن جلسه داریم و جلسه داشتن در کانادا اتفاق عجیبی نیست. کاری که مشغولش هستی رو سریع جمع بندی میکنی و به جلسه میری، وارد اتاق که میشی مدیرت رو میبینی با یکی از افرادی که در نیروی انسانی کار میکنه. هر چند شوکه ای ولی متوجه میشی که ماجرا از چه قراره... بهت میگن متاسف هستند که مجبورند با توجه به شرایط اقتصادیی که شما هم در جریانش هستید از شما بابت خدمت چند ساله تان تشکر کنند و از همین لحظه همکاریشان رو با شما خاتمه بدن.
و شما که شوکه هستید چیزی نمیگید.
میگن طبق برگه هایی که روز اول امضاء کردی باید همه سهام رو به شرکت برگردانی و از آنجایی که یک ماه که تا پرداخت سود سهام مانده هیچ سودی به شما تعلق نمیگیره ولی همچنان باید یازده ماه سود بانکی که ما به شما معرفی کردیم که برای سهامتان وام بگیرید رو تمام و کمال بپردازید.
یاد پنج سال قبل میافتید که برگه ها رو امضاء کردید، پس هیچ حرفی ندارید که بزنید.
میگن چند هفته حقوق به شما پرداخت میشه و میتوانید برای بیمه بیکاری کانادا (که حدودا یک چهارم درآمد شماست و حداکثر تا یازده ماه به شما تعلق میگیره) اقدام کنید.
قبل از اینکه گیج و منگ از روی صندلی بلند بشید از شما میپرسند چه چیزهایی از شرکت دست شماست؟ میگید موبایلی که پنج ساله در اختیار منه. دستشان رو دراز میکنند و میگن لطفا تحویلش بدید. میپرسید ممکنه فقط چند لحظه زمان بدید که عکسهای خصوصی رو حذف کنم؟ میگن نه. چنین حقی ندارید و امکانش نیست!
چاره ای ندارید، موبایل رو توی دستشان میگذارید و بلند میشید.
کارمند بخش نیروی انسانی (اچ. آر) میگه شما رو تا دفتر کارتان (کار سابق، که تا چند دقیقه پیش داشتید) به منظور برداشتن وسائل شخصیتان و بعد تا در خروجی همراهی میکنند.
توی راهرو همکار از همه جا بی خبرتان با لبخند به شما سلام میکنه که آقای همراهتان به او میگه حق ندارید با هم صحبت کنید. به دفترتان میرید. از اونجایی که بعد از ساعت نهار بوده و ایمیل شخصی شما باز، میگید مایلید که در حضور او از ایمیل شخصی بیرون بیایید. که باز هم اجازه نمیدن و میگن نمیتوانید به هیچ چیزی مربوط به شرکت دست بزنید. وسائل شخصی و کتی که صبح پوشیده بودید رو برمیدارید، به سمت در خروجی میرید، کلید الکترونیکی در شرکت رو تحویل میدید. آرزوی عصر خوبی (!) برایتان میکنند و در رو پشت سرتان میببندند.
و شما به همین راحتی در کانادا کارتان رو از دست میدید و بعد به هزار مسئله جورواجور فکر میکنید. به حرف دوستتان که شصت و هشت درصد بیکاریها مربوط به مهاجران (متولدین خارج از کانادا بوده و هست) به سفرتان فکر میکنید و بلیطی که برای تعطیلات خریده بودید. به همکارانتان که نمیدانید اونها هم کارشان رو از دست دادند یا نه و بعد از پنج سال حتی حق خداحافظی با اونها به شما داده نشده. به مهاجرت فکر میکنید و نکات مثبت و منفی که داره، که همیشه فکر میکردید بعد از چندین سال تلاش در کشور دومتان (!) حداقل احساسی که خواهید داشت امنیت و آرامشه. که در عمل اینطور نیست و هر چند همه مدارک مربوط به حرفه تان رو دارید و تجربه کار کانادایی هم به اون اضافه شده، مهم تصمیم گیرنده ها هستند و اگر صلاح شرکت در حذف شما باشه. به راحتی مثل مهره ای سوخته به توهین آمیزترین شکل از بازی حذف میشین.
به سمت ماشینتان میرید و با خودتان فکر میکنید همین چند ساعت پیش با خوشحالی روزهای مانده تا سفر رو شمردم و با همه توانم کارم رو شروع کردم.
و حالا، در عرض چند ساعت نه کاری هست و نه روتین پنج ساله زندگی و نه امکان سفر کردن در این شرایط اقتصادی.
به جهان اول فکر میکنید و سیاست سرمایه داری که سود شرکتهای بزرگ حرف اول رو میزنه و نه سود افراد و احترام به اشخاص.
و با خودتان میگید مهم نیست کجا باشید، جهان اول یا سوم، مهم اینه که هیچ امنیت، اطمینان و تضمینی برای هیچ چیزی وجود نداره.