خاطرات علیرضا بیداریان از اعضای سندیکای کارگران شرکت واحد به قلم خودش بدون دخل وتصرف

چند روزی نکشید که جلوی درب سندیکا بعداز اینکه اعلامیه و مجله های سندیکا را گرفتم سرکوچه که رسیدم دوماشین که چند نفرچماق بدست بهمراه سید ازماشین پیاده شدند اما سید متوجه من نشد من بسرعت از انجا دور شدم و با همراهم به مصطفی زنگ زدم چون مصطفی هنوز داخل بود و قرار بود او هم مجله تحویل بگیره که بمن گفت اینجا درگیری شده ومن هم امدم بیرون متاسفانه چون زودتر رفته بودم انجا هم به خیانت مصطفی پی نبردم ما به فعالیت مان ادامه میدادیم که اعتراضات بالا گرفت تعدادی از دوستان دستگیرو تعدادی معلق از کارشدند و شرکت هم شروع به خصوصی سازی شد که از اینجا جدایی میان دوستان شروع شد.دستگیری اقا منصور و اعضای اصلی سندیکا اما این نشد که ما دست از فعالیت بکشیم و حتی خشم کارگران بالا گرفت و اعتصابات بالا گرفت تا انجا که بخاطر کمبود راننده از سپاه پاسداران و اورگانهای دیگر دولتی راننده به شرکت واحد اعزام شد.

یک شب داخل سرویس با مصطفی بودم که پیشنهاد کرد دیگه وضعیت بهرانی شده و سندیکا شکست خورده همه دستگیر شدند بیا با هم بریم و اتوبوس شخصی بخریم که در همین حین مصطفی به یکی از دوستان گفت چندشب پیش رضا معروف یه رضا مرده را نیزجلوی درب خانه ربودن ومشخص نیصت کجاست همسرو خانوادش نگران یه شرکت مراجعه کردن من ازش پرسیدم تو ازکجا میدانی که ربوده شده گفت از بچه های سندیکا شنیدم اما اینطور نبود این خائن خودش از همه جریانات توسط سید باخبر بود
بعداز توطئه شهرداری که قرارشد همه اعضای سندیکا را در ورزشگاه جمع کنند و قالیباف به صحبتهاشون گوش کنه و مثلا مشکلات را حل کنه من به دوستانی که میشناختم و حتی تو سرویس به دوستان گفتم این توطئه است میخواهند همه را شناسایی کنند کسی حرفم را قبول نکرد و نشنیده گرفتند مصطفی همه حرفای مرا که  تو سرویس گفتم ظبط کرده بود درضمن رضا که تازه ازاد شده بود و نحوه دستگیریشو تعریف میکرد فقط او بود که حرف مرا تایید کرد
بعد از چند روز که اعلامیه های جدید را تحویل گرفتم که صبح زود ساعت ۴.نیم ۶ مامور داخل خانه امدند و تا ۹ صبح مقابل چشم دخترو همسرم و پدر پیرم درحالی که از پشت به دستم دستیند زده بودند کتکم میزدند همسرم اعتراض کرد بهمراه پدرم که حتی به انها دست درازی و فحاشی کردند
بعد مرا به کلانتری محل بردند بعداز چند ساعت ماشین سفیدرنگ با شیشه های دودی امد و بعداز ورود به ماشین به من چشم بند وسرم را به زیر صندلی بردند تا مقصد که اطلاعات بودکه در انجا یه ماموربا باطوم به  سرم ضربه ای زد که مدت ۳ ماه بیهوش بودم در بیمارستان خودشان بستری شدم بعدازبهوش امدنم  مدت ۸ماه در سلول انفرادی تحت بازجویی بودم حتی بارها با تزریق دارو که نمیدانم چی بود و فقط تمتم بدنم سر میشد و نمیدانم که چه به انها میگفتم حافظه ام در اسرضربه باطوم صدمه دید و دچار بیماری سرع شدم بعد ازیک سال در اخرین بازجویی که حالم بهتر شده بود چچون خیلی وضعیت بدی داشتم هیچکس از افراد خانواده نمیدانستند من کجا هستم وبیشتر بخاطر اینکه حرفی نداشتم که بزنم شکاکیت و حساسیتشان بیشتر میشد و بیشتر ازار میدادند
تا اخرین بازجویی که رئیس همانجا با من انجام داد و برای ترساندنم گفت تک تک کسانی که همکاربودید دستگیرشدن و در اینجا هستند و اینا بود که چهره مصطفی وبقولی نقاب از چهرش برداشته شد او را با من روبرو کردند بعنوان اینکه بعد از من او هم دستگیرشده و روی من اعتراف داده تو چشمام نگاه کرد و گفت این اقا مسئول پخش اعلامیه وجذب نیرو برای سندیکا و خود من را هم ایشان اخفال کرده به ظاهر ازش تعهد گرفتند و قرار شد هر دو ما را به دادگاه ببرند ولی بعد از یک هفته تنها به دادگاه بردند یک روز قبل با تلفن از همانجا با خانوادم صحبت کردم و گفتم به دادگاه میام خیلی خوشحال شدند صدای مرا شنسدند چرا که فکرمیکردند مردم مدت ۱۸ ماه خبری از من نداشتند و جایی نبود که ترفته باشند و توی دادگاه بود که هویت کثیف مصطفی کاملا رو شد و فهمیدم هیچگاه دستگیر نشده و همسرم گفت اتوبوس خریداری کرده و این ملعون بهمراه چندتن دیگربه سندیکا لطمه زدند وجایزهشان خرید اتوبوس بود چرا که حتی گواهینامه پایه یک را نداشت وخرید اتوبوس یکی از شرایط مهمش داشتن پایه یک بو
دادگاه مدت ۳سال زندان حکم داد و بعداز ازادی به سوئد امدم که بعدازیکسال خروجم از طریق خانوم رام در رادیو اسراییل متوجه خروج استاد عزیز اقا منصور شدم مه ازطریق اسکایپ با ایشون تماس گرفتم پیام خانوم رام را به ایشان دادم چون در ان زمان من فعالیتم را بصورت جمع اوری خبر و گزارش برای رادیو اسراییل و کانال یک امریکا انجام مبدادم که طولی نکشید بیمارشدم و متوجه شدم مبتلا به سرطان خون هستم تشخیص دکترها این بود به دلیل تزریق داروهای مشکوک در زندان مبتلا به این بیماری شدم وطی این مدت ازفعالیت بازماندم 
فقط ارزو دارم که در ایران بخاکبسپارنم نه در غربت