زمزمه های شکوفه آذر

امروز سی وهشت مین یکشنبه ایست که در بند نسوان ملاقات ها اعلام شد . ملاقات کابینی21 نفر و حضوری 8 نفر ...
و من با نگاهی به ظاهر بی تفاوت دوستانم را بدرقه کردم ....
و قلبم انباشته شد از اندوهی که در ان تنهایی و فراموش شدنم نهان بود ....
اری مثل همیشه ملاقاتی نداشتم ...
به تو اندیشیدم ....به تویی که دلم عجیب هوایت را کرده ...
ارزوی لمس کردن دستهایت و بوسیدن و بوییدن موهای سپیدت ....ارزوی در اغوش کشیدنت ...
اری ارزوی دیدنت را حتی برای چند لحظه ...مادرم !!!
شاید خاصیت زندان باشد دلتنگی بی انتهایی که تمامی ندارد ...
عزیزتر از جانم ....چه خوب که نیستی و روزهای تلخ دختر تک دانه ات را نمیبینی !!!؟؟
دختری که همیشه با عشق و افتخار خانم مهندس صدایش میزدی ....دختری که بارها و بارها میگفتی تنها یادگار عشقت بوده ...

اری نازنین مادرم به سالهای قبل که بر میگردم ...
سالهایی که من کودکی پنج ساله بودم و هر هفته پنج شنبه ها با تو همراه میشدم ....
با تو همراه میشدم و گوش میسپردم به اشک ها و زجه های تو در گورستان خاوران ....
وبه سنگ قبری بی نام و نشان خیره میشدم ....
که توعاشقانه ...با گلاب و گل معطرش می کردی ...
و ساعتها ی طولانی دردهای دلت را برایش زمزمه میکردی ...
من اما سالهای سال به زمزمه های عاشقانه توگوش می سپردم و به فکر فرو می رفتم...
لحظات سال نو را هرگز فراموش نمی کنم که تو با خودت عهد بسته بودی ،بهار را در کنار عشق در خاک خفته ات اغاز کنی....
اری هرگز فراموشم نمی شود زمانی که گاهی مامورین گمنام... را می,دیدیم که سنگ های قبر را می شکستند... و گلها و سبزه های عید مادران را نابود میکردند...
گویی حتی از گلهای سرخ و سفید و سبزه های مادران وحشت داشتند....
اری وحشت داشتند ،چرا که گلزار,خاوران دلاورمردانی را در خود جای داده ،که حتی اسمشان لرزه بر پیکر پوسیده دیکتاتوری می انداخت....
اری سالهای سال گذشت.... و روزی که تو نازنین مادرم به تصورت دختر تک دانه ات بزرگ شده... نامه ای از پدرم ،وصیت نامه مردی اعدامی... که از جنس اهن و سنگ بود.... وصیت نامه مردی از تبار اتش...
مردی که شکستن نمی دانست... مردی که ایستاده مرد...
اری چنین نوشته بود:
سلام دختر نازم... دختری که همیشه در حال بازی کردن و سوال کردن است.... ای کاش هرگز بزرگ نشوی... دنیای ادم بزرگ ها تلخ است و بیرحم.... دنیایی ایست که از تو میخواهد همرنگ جماعت شوی....در غیر,اینصورت تنها می مانی...جماعتی را میبینی، از جنس باد و روزمره گی و تکرار.... انسان های زنده باد ها و مرده بادها... و رنج میکشی عمیقا رنج می کشی....
دخترم ارزویم برایت اینست:
به مانند ازاد ماهی باش... ازاده و دلاور و شجاع...
سرسخت باش و قوی.
هرگز تن به منفعت و مصلحت نده...
به دانایی و هنر عشق بورز...
و به ازادی...
وبدان تنها چیزی که در جهان ارزش جنگیدن دارد ،ازادیست...
پس هرگز اسیر نشو... اسیر هیچ کس و هیچ چیز نشو....
ازاد باش و رها و خردمند و عاشق...
عاشق... عاشق خوبیهای زندگی باش...
و هرگز تن به ستم نده....
و پدرت را ببخش که نتوانست سالهای زیادی در کنارت باشد....و این را بدان،اعتقاد و باور و ایمان و پایداری در راهت گاهی....
اری پس از خواندن نامه ،به چشمهای مادرم که رنج سالهای تنهایی بی فروغش کرده بود ،نگریستم....
وعشقی سوزان را در ان مشاهده کردم که هنوز پس,از سالهای سال دوری از پدرم شعله ور بود....
و فقط گفت پدرت قشنگ ترین دلیل زندگیم بود ،ولی,دخترکم داغش را بر دلم گذاردند....
و من اکنون که به یاد این لحظات می افتم نازنین مادرم خوشحالم که نیستی تا ببینی دخترت ،دختر تک دانه ات اکنون در زندانی حبس می کشد که روزی پدرش را.....در گوشه ای از این زندان به دار اویختند....اری اوین....
اوین چقدر ننگ در خود جای داده ای......
اری.... تاریخ تکرار میشود...