نمیدانم توانستید بر گونه های عزیز اعدام شده تان بوسه بزنید یا نه ؟ نمیدانم کنجکاوی کردید که کبودی رد طناب را بر گردن محبوبتان ببینید یا نه ؟ نمیدانم مامورهای حاضر در گورستان فریاد میزدند " صاحب این جنازه منم و هر کس جیکش دراید همراه با اعدامی توی گور میچپانمش " یا نه ؟ نمیدانم شما هم میترسیدید کفن بر تن عزیزتان پاره کنند یا نه ؟ نمیدانم شما هم بیل به دست گرفتید و خاک بر تن محبوبتان ریختید یا نه ؟ نمیدانم شما هم در دلتان فریاد بود و بر لبهایتان مهر خاموشی یا نه ؟ نمیدانم وقتی تن عزیزتان درخاک پنهان میشد با او عهد و پیمان بستید یا نه ؟ نمیدانم بعد از خروج از گورستان ، باز هم یواشکی به مزار دلبندتان بازگشتید تا دور از چشم نامحرمان پرخاشگر با عزیز زیر خاک نجوا کنید یا نه ؟
اما میدانم که از دیدار آخر محروم شدید . میدانم که ساعتهای بی پایان انتظار پشت دیوار رجایی شهر را نداشتید . ساعتهای قدم زدن ، دلشوره ، خدا خدا کردن ، آرزوی ندمیدن سپیده ی سحر ، .... یخ زدن جمجمه و گر گرفتن باقی بدن . میدانم تا چند روز بعد از اعدام ، نفستان با درد از سینه خارج میشود . معنای خواب و خوراک و خستگی و درد را درک نمیکنید . میدانم چند روز بعد از اعدام به ناگهان همه ی اضطرابها ناپدید میشوند و بجایش دریای غم پدیدار . میدانم که جهان سراسر تلخی میشود و همه ی تمنای شما از زندگی ، همه ی آرزویتان چیزهایی محال و ناممکن میشود . شنیدن صدا و بوییدن پوست سر و تن و در آغوش کشیدن سرو تبر خورده تان . میدانم عاشقانه به بستر میروید شاید خوابش را ببینید . میدانم وقتی ارتش هتاکان شروع به بدگویی از دلدار ارمیده در خاکتان میکند چه آه های سینه سوزی به سویشان روانه میکنید . میدانم ... میدانم ... من عمق لحظه هایتان را میدانم . با تمام وجودم در کنار شما و پا به پای شما در سوگ سیاوش های قلبمان مویه میکنم . مویه ای سرخ . به شما تسلیت نمیگویم . چرا که میدانم هیچ چیزی تسلای دل خونفشان شما نخواهد بود . به شما میگویم نگاهی به اطرافتان کنید . پر است از زنانی که شمعی در دل و خشمی بر لب دارند . مادرانی که زخمی اعدام جگرگوشه شان هستند . مادرانی که با لالایی شبانه ، به کودکانشان دلاوری آموختند و راستی . مادرانی که با گذشت سالیان نه غمشان کم شد ، نه عشقشان گم شد . میگویم با شما همراهم در لحظه های تلخی که میگذرانید . میگویم همراه اشکهایتان روی گونه و سینه های سوخته تان میچکم . میگویم منتظر لحظه ای باشید که عزیز اعدامی را در خیال ببینید . و دستش را که بر قلب خونین و مجروحتان مرهم میگذارد . میگویم صبور باشید . میگویم بیایید غمهایتان را در عمق دست نیافتنی قلب پنهان کنید . میگویم بیایید دستهایمان را به یکدیگر زنجیر کنیم . حصاری زنانه/مادرانه دور فرزندان این خاک بکشیم تا مردان سیاهپوش و سیاه دل نتوانند گزندی به پاره های تنمان بزنند . بیایید با آیینه ی هزار تکه شده ی قلب پاره پاره مان تابلوی حفاظت از زندگی بسازیم . سرود دادخواهی بخوانیم و زنده باد زندگی .
پ . ن : عکس حاصل سفری است با همراهی شهناز کریم بیگی و عکس شمع به شکل قلب حاصل دلتنگی م در 16 تیر 95 و نهمین سال حمله هرزه ای متجاوز به نام مرتضی سربندی به زندگی آرام و پر از دلخوشی م . نهمین سال دستگیری ریحانم . سفری که در تنهایی به سرنوشت ریحانه اعتراض کردم .
شعله پاکروان