درخواست اعاده دادرسی شهرام احمدی زندانی سنیمذهب محکوم به اعدام در زندان رجاییشهر کرج توسط دیوان عالی کشور رد شده است. چندی پیش قاضی اجرای احکام این زندان با حضور در بند زندانیان سنی مذهب محکوم به اعدام گفته بود افرادی که اعاده دادرسی آنان رد می شود بهتر است خود را برای اعدام در آینده نزدیک آماده کنند. شهرام احمدی نامه ای سرگشاده خطاب به آقای احمد شهید گزارشگر ویژه شورای حقوق بشر سازمان ملل در امور ایران درباب دادخواهی و اجرای عدالت در مورد خود نوشته است.
متن نامه شهرام احمدی زندانی سنیمذهب محکوم به اعدام در زندان رجاییشهر کرج که برای انتشار در اختیار خبرگزاری هرانا قرار گرفته است در پی می آید؛
جناب آقای احمد شهید،
گزارشگر ویژه حقوق بشر در امور ایران،
داستانم را میدانید. برادرم را کشتند، مادرم را نیمهجان کردند، همسرم را چشم به راه نگه داشتند و اینک هشت سال است که من زندانیام. اکنون که این نامه را شروع کردهام، نمیدانم که آیا روح آشفتهام نوشتن آن را تا به آخر تاب خواهد آورد و نمیدانم که آیا نامه نوشتهشده به دست شما خواهد رسید یا نه. حتما میدانید، یعنی امیدوارم که بدانید، دیوان عالی این بار تقاضای اعاده دادرسی من را رد کرده و فاصله من با مرگ از هر زمان دیگری کمتر است.
آقای شهید،ما در فارسی کلمهای داریم به نام «هول». هول شکلی از ترسی لحظهای و مهیب است که در مواجهه با امر پیشبینی ناشده بر آدمی فرود میآید. اگر بپرسید فرق ما با آدمهای بیرون چیست، به شما خواهم گفت که ما از خلافآمد عادت در هول مدامیم، هول برای ما لحظه نیست، ما هشت سال است که «هول کردن» را صرف میکنیم. آقای شهید، هشت سال است که مدام هول میکنم، وقتی سرم را به دیوار میکوبند هول میکنم، وقتی صدای قدمهایشان را میشنوم هول میکنم، وقتی گاز فلفل توی صورتم میزنند هول میکنم، وقتی کاغذهایشان را میبینم هول میکنم، وقتی میگوید شلاق را انتخاب کن هول میکنم، وقتی با چشمبند روی آن کاغذها انگشت میزنم هول میکنم، وقتی قاضی میگوید «شما سنیهای کثیف» هول میکنم، وقتی میگوید «شما کردهای کثیف»، باز هم هول میکنم.
آقای شهید،زندانی بیش از هر چیز زمان دارد و خیال میکند. بعضیها بیخیالترند، بعضیها خود را به بیخیالی زدهاند، من اما رنگ پریدهام. در هر غلتی که میزنم، هر بار که اعصابم را مثل آدمهای بیخیال میکشم، هر بار که سعی میکنم رنگی را غیر از خاکستری ببینم، هر بار که میخواهم مثل یک جوان ذوق بکنم، یک چیزی، یک چیز مبهمی در گوشه ذهنم هست که من را میترساند. چیزی که نمیگذارد به عنوان یک زندانی، بیخیال خیالبافی کنم و به انتظار آینده بنشینم. من ترسیدهام. ترس است که همیشه با من است. آقای شهید، با خودشان قرار گذاشتهاند که مرا بکشند. در کجای این جهان رجاییشهر، دیواری هست که فکر مرگ از آن نگذرد؟ سادهلوحی میکند، آن کس که میگوید خواب پناهگاه ماست. آقای شهید، خوابهایم را قسمت کردهام، بخشی از آن بهرام، بخشی از آن من.