بخاطرِ یک مشت استخوان

یک: کوبیدم رفتم رباط کریم برای دیدنِ بانو گوهرعشقی. روز را چگونه می گذرانی؟ با ستار. بله با ستار. برنامه ی روزانه اش به یکجور خسته خواریِ خود خواسته می ماند. هر روز ششِ صبح هفتِ صبح پای پیاده راه می افتد و می رود قبرستان و زنگ می زند و متصدی گورستان را بیدار می کند. کیه؟ متصدیِ گورستان چرا می پراند: کیه؟ و حال آنکه خود می داند: کسی که در این پگاه بر در می کوبد، جز گوهر بانو نیست. دو ساعتی با ستارش خلوت می کند و همان راهِ رفته ی نچندان کوتاه را پیاده باز می گردد.

دخترش سحر می گوید: گاه روزی سه ساعت با عکس های اتاق صحبت می کند. عکس های اتاق؟ بله، عکسِ تعدادی از کُشانده شده ها و به زندان افتاده ها و سر به نیست شده های همینجوریِ نظام مقدس را به دیوارهای خانه نشانده اند. می پرسم: گوهر بانو، کِی می خواهی لباس مشکی ات را از تن بدر کنی؟ محکم می گوید: هیچوقت! که این "هیچوقت" البته از نا امیدی اش آب می مکد. وگرنه بارها گفته است: من تا زمانی که قاتل ستار را به دادگاه نکشانم و بنا به قانون خودشان به پای چوبه ی دار نبرم، لباس سیاه بر تن دارم. همین که دیدم قاتل را به سمت طناب دار می برند، لباس سیاه از تن بدر می کنم و روشن می پوشم و خود از پله ها بالا می روم و طناب دار از گردن قاتل فرزندم باز می کنم و می بخشایمش. قول می دهی که ببخشایی اش؟ بله، کاغذ بیاورید بنویسم!

دو: با دکتر ملکی می رویم خانه ی یک زن و شوهرِ بسیار دوست داشتنی. کدام زن و شوهر؟ جناب رضا خندان و بانو نسرین ستوده. یکی از دوستان رو به خانم ستوده می گوید: خانم خوش بحالتان. برای چه؟ برای این که اسم شوهرتان خندان است و اسم خودتان ستوده. و چه امتزاج خوبی! به دوستانِ همراهم می گویم: شاید خیلی ها ندانند اما نسرین ستوده و رضا خندان، مثل طلا مثل الماس مثل نفت، از پشتوانه های اعتباریِ این سرزمین اند. با این تفاوت که برادران و ملاهای خورنده نمی توانند این شمش ها و الماس ها را بالا بکشند و به جیب درازِ خود در اندازند. از خانه ی این دو الماس که بیرون رفتیم، خاک پاشانِ بختکی، به حوالیِ خانه یورش می برند و چه ها که نمی کنند.

جناب خندان می نویسد: دیرگاه شب بود که شنیدیم از خیابان سر و صدا می آید. کمی نگران شدیم. انگار که عده ای در بیرون خانه تیراندازی بکنند. اما تیراندازی نبود، بل ده پانزده نفر با چوب و چماق افتاده بودند به جان اتومبیل هایی که در خیابان و در اطراف خانه ی ما پارک بودند. شیشه ی شانزده اتومبیل را شکستند و تا مردم بیایند و سر و صدایی بکنند چماق داران گریختند و رفتند. به همین راحتی. که یعنی: آهای ای زوجِ الماسی، حالا که مومِ دست ما نمی شوید و نمی گذارید شمش های اعتباریِ شما را بالا بکشیم، می زنیم اتومبیل همسایه ها و مهمانان تان را درب و داغان می کنیم. این هم عیدی تان. مردمِ هاج و واج پلیس را خبر می کنند. پلیس، کاردان و خُبره است. چه بگوید؟

سه: از خانه ی رضا خندان و نسرین ستوده می رویم شهرک اکباتان برای دیدنِ جناب ابوالفضل قدیانی و همسر گرامی شان. این دو نیز گنج اند برای ما اصیل. اما ای بدا که در خانه نیستند و التماس هایِ بر در کوفتنِ ما راه به جایی نمی برد. راه می افتیم به سمت جاده ی ساوه. از رباط کریم هم می گذریم و به شهرک پرند می رویم. شب شده است که پرسان پرسان به منزل امید پای می نهیم. منزل امید؟ بله، امید را از سه جا با تسمه به تخت بسته اند و تخت را راست ایستانده اند. این کارِ روزانه شان است. پدر و دو برادرِ امید دربست در اختیار وی اند و به او می رسند.

پدر می گوید: چند تا مغازه داشتم در مشهد. همه را فروختم و خرج امید کردم. امید گرچه از گردن به پایین فلج محض است اما یک دنیا شادابی و شوخ طبعی است. برادرانِ ولایی زحمت کشیده اند و در خرداد هشتاد و هشت به ضرب چند تیر مستقیم کارش را ساخته اند. جناب سردار همدانی قبل کشته شدنش در سوریه گفته بود: هم بسیجی های خودمان را بسیج کرده بودیم و هم عده ای از قمه کش ها و لات و لوت ها را در حسینیه ها و مسجدها خوابانده بودیم. برای چه؟ برای خواباندن فتنه. چه فتنه ای، اینها که مردم اند. مردم؟ بله، شما با همین لات و لوت ها مردم را زدید و کشتید. ببینید، ما مردم وغیرِ مردم نداریم، فتنه را باید خواباند. همین که مردمی با ما و با حضرت آقا نیستند فتنه اند. چه یک نفر باشد چه میلیون ها نفر باشند.

و امید لابد از اهالی فتنه بود که به ضرب تیر مستقیم برادران از پا در آمد و عمری بر تخت افتاد. امید اما بجای غمباد و ماتم، تن پوشی از شادمانی به تن کرد. شما هر که باشید از خنده روده بر می شوید در همان نشستِ نخست با امید. پدرش عکس های پیش از تیر خوردنش را نشان ما می دهد. چه جوان زیبا و رعنایی. اکنون اما موهای سرش به سفیدی نشسته. با این که سن و سالی ندارد امید. دستش را به رسم شرمساری بوسیدم. که یعنی: امید جان ما را ببخش با این انقلاب کردنمان. شاید "برادری" که از آنجا می گذرد با خود بگوید: مفتِ چنگ نظام مقدس! شمش های طلا و لوله های نفت و حضرت مجبتی را عشق است.

چهار: روز بعدش رفتیم منزل پدر و مادر سعید زینالی. خیلی ها آمدند. من روزهای پایانیِ اسفند و روزهای نخست فروردین را با سعید زینالی گذراندم. تابلویی برآوردم از پدر و مادرش با نام " به یاد سعید". در این تابلو چشمانِ پدر و مادر را با نواری پوشانده ام. که یعنی آهای ای همه ی نظام مقدس، کاری به این که ما کی هستیم نداشته باشید. فقط به ما بگویید: سعید ما کجاست. تابلوی "به یاد سعید" را تقدیمشان کردم. خواهر سعید از خاطره ای یاد آورد که همه ی ما را مچاله ی بغضی گلو گیر کرد. گفت: مأموران مادرم را از خانه بیرون کشیدند و به زندان بردند و بیست روز در انفرادی نگهش داشتند و مرتب به او می گفتند: چیه این همه سعید سعید می کنی؟ دنبال یه مشت استخوون می گردی؟

خواهر سعید گفت: کار من و برادرِ دیگرم این شده بود که یک روز او می رفت پشت درِ زندان اوین و یک روز من. چرا؟ چون از مادر بی خبر بودیم و هیچ دستگاهی و کسی سخنی از مادر با ما نمی گفت. بعد از پنجاه و چند روز، یک روز که نوبت من بود دیدم زنی از درِ زندان بدر آمد. نگاهش کردم اما نشناختمش. تا این که همو مرا به اسم صدا زد. خوب که نگریستمش دیدم ای وای این مادر من است که نی شده از لاغری. سوار یک کرایه شدیم و راه افتادیم طرف منزل. چیزی از زندان فاصله نگرفته بودیم که مادرم به راننده گفت: نگه دار. پیاده شد و همانجا در کنار خیابان و رو به کوه هوار کشید و جیغ زد و گریه کرد. چنان های های گریه می کرد که انگار گرسنه ی گریه کردن است و قرن هاست که گریه نکرده. خوب که خودش را خالی کرد، آمد و سوار شد و به راننده گفت: حالا برویم.

سایت: nurizad.info
اینستاگرام: mohammadnourizad
ایمیل: mnourizaad@gmail.com

محمد نوری زاد
دوازدهم فروردین نود و پنج - تهران