قصه فداکاری مادرهای این سرزمین سریال دنبالهداری است که هنوز ادامه دارد. این گزارش که در خبرگزاری مهر منتشر شده است داستان یکی از این مادرهاست که برای تامین هزینههای درمان مادر و فرزندش «سبزیفروش» شده است.
همه چیز از سرطان مادر شروع میشود. هزینههای شیمیدرمانی او باعث میشود که دختر دستبهکار شود و خودش مردانه خرج درمان مادر را بر عهده بگیرد. «مریم مهاجر شجاعی» چهار سال پیش برای تامین مخارج درمان سرطان مادرش، سبزیفروشی راه میاندازد و نام آن را «سبزیفروشی مادر» میگذارد.
نام «مادر» را بر سبزیفروشی گذاشتیم
مریم مهاجر شجاعی ۴۵ سال دارد و دارای سه فرزند و ساکن شاهینشهر اصفهان است. از چهار سال پیش به دلیل بیماری مادر وارد کار سبزیفروشی میشود. «حدود چهار سال پیش وارد این کار داشتم. دلیل اصلی آن هم مادرم بود که به بیماری سرطان مبتلا شده بود. پسرم بهنام به من پیشنهاد داد که به خاطر مادر کاری را شروع کنیم که کمکهزینهای باشد. خب این کار را که شروع کردیم هم خرج و مخارج زندگی خودمان درمیآمد هم کمکی به هزینه های شیمیدرمانی مادر بود.» نام آن را خود مادر پیشنهاد میدهد: «نام حرفه ما را خود مادرم گذاشت. همیشه میگفتند دوست دارم وقتی میمیرم نام من روی این کار بماند. خودش هم با وجود بیماری، خیلی به ما کمک میکرد. مادرم هم همیشه سبزی پاک میکرد و کمک میکرد و خیلی مشوق من و فرزندانم بود.» کار خانم شجاعی تهیه، فرآوری و بستهبندی سبزیجات است. «روند کار ما به این شکل است سبزی هایی که ما میخریم، قسمتی از آن را پسرم در بازار میفروشد. بقیه ان را با کمک اعضای خانواده و بقیه کارگرها میشوریم و خورد میکنیم و بستهبندی میکنیم.»
به مشتریها سبزی رایگان میدادم
در ابتدای کار خودش دنبال مشتریها میرود. «اوایل خودم به رستورانها، شرکت ها، موسسات و بیمارستان ها میرفتم و به آنها میگفتم سبزی را ببرید پول هم نمیخواهد اگر از کیفیت کار راضی بودید، مجددا تماس بگیرید. تحویل هم با خودم است قیمت هم از همه جا ارزان تر با شما حساب میکنم. و الان تمام آنها مشتری ثابت من شده اند.» کم کم آوازه سبزی های مادر همه جا میپیچد و از شهرستانهای دور و نزدیک مشتری او میشوند تا جایی که الان نوبت به مشتریهای تهرانی رسیده است.
همه چیز خوب پیش میرود تا اینکه دو سال بعد یک اتفاق باعث تعطیلی «سبزی مادر» میشود. «بعد از دو سال از شروع کار اتفاق خیلی تلخی در زندگی من افتاد و بهنام، پسر بزرگ من در اثر گازگرفتگی به کما رفت. این اتفاق زندگی مرا دچار وقفه و شوک کرد. مادرم هم نتوانست تاب بیاورد و فوت کرد. خودم هم دیگر توانایی هیچ کاری را نداشتم و از همه چی بریده بودم. تا اینکه چهارپنج ماه از این قضیه گذشت و شروع کردیم به مداوای بهنام. اما هزینه مداوای او خیلی سنگین بود تا جایی که مجبور شدیم خانهمان را برای تامین مخارج بفروشیم. زندگی ما به طور کل به هم ریخته بود. پسر دیگرم فشار خون عصبی گرفت و پسر بعدیم دچار افسردگی شدید شد. یک آن به خودم آمدم و دیدم همه خانواده دارد از هم میپاشد.» وقفه پنجماهه باعث میشود که تمام مشتریها سراغ او را بگیرند تا بالاخره او دوباره به کار برگردد. «در این پنج ماه، مدام به من زنگ میزدند و حتی به من میگفتند از تو حمایت میکنیم و نمیگذاریم سبزیها روی دستت بماند. من هم دیدم که هم مراجعهکننده زیاد است هم منبع درآمدی برای من است. هم اینکه زندگی من واقعا در حال از هم پاشیدن است؛ بنابراین کار را از نو آغاز کردم.»
به امید شنیدن صدای بهنام زندهام
خانم شجاعی همیشه خودش برای خرید سبزی به میدان میرود. «من همیشه خودم برای خریدن سبزی اقدام میکنم؛ چون حساسیت دارم که سبزی حتما مرغوب باشد و فقط خودم این را میفهمم؛ برای همین نمیتوانم این کار را به همسر یا پسرم بسپارم. در تمام مراحل شستوشو و بستهبندی هم باید نظارت داشته باشم؛ اما خورد کردن آن فقط با خودم است.» زیاد از کار خسته میشود؛ اما فقط و فقط یک امید او را سرپا نگه میدارد. «خیلی وقتها میبرم؛ اما فقط یک امید مرا زنده نگه داشته است و آن روزی است که بهنام دوباره مرا صدا کند و صدای مادر شنیدنش را بشنوم. خیلی از دکترها از بهنام قطع امید کردند و میگفتند او نمیماند؛ اما فقط یک دکتر به من گفت خدا خودش میداند چه کسی باید بماند و چه کسی رفتنی است و بهنام شاید خیلی دیر اما خوب میشود. همین گونه هم هست. گرچه بهبودی او خیلی کند پیش میرود؛ اما من تا بهبود کامل او صبوری میکنم. گاهی وقت ها مینشینم حرف میزنم ... شوخی میکنم... گلایه میکنم و میگویم مامان من خسته شدم چرا بلند نمیشوی به من کمک کنی؟ واکنش که نشان میدهد، خوشحال میشوم. من به همین چیزها زندهام! به همه مشتریهایم هم میگویم که با اشک چشم سبزی پاک میکنم.» جمله آخر را با بغض میگوید تا ثابت کند درد نشنیدن صدای بهنام خیلی بیشتر از خستگیهای کار است.
برای نذری امام حسین هم سبزی پاک میکنیم
کار خانم شجاعی آنقدر برکت پیدا کرده که خود در بسیاری از کارهای خیر هم پیشقدم شده است. «همیشه قسمتی از سبزیهای من به خیریهها و پرورشگاههای اطراف شاهینشهر فرستاده میشود. علاوه بر ان محرم و صفر هم خودم برای نذری سبزی آماده میکنم. و شاید با دعای همین هاست که کارم رونق گرفته پسرم رو به بهبودی است و خودم هنوز از پا نیفتاده ام. الان کار من آنقدر وسعت پیدا کرده که به غیر از خانوادهام، افراد دیگری هم در کار بستهبندی سبزی به ما کمک میکنند. اوایل کار فقط خودمان بودیم. یعنی من همسرم فرزندان و عروسم. کمکم که کار جلو رفت، تقاضاها زیاد شد و بعد با دو نفر شروع کردیم و و تقاضا که بیشتر شد ترجیح دادیم از نفرات بیشتری استفاده کنیم. کم کم شش نفر دیگر به ما اضافه شدند و الان جز خودمان هشت نفر دیگر هم صاحب شغل شدهاند. بیشتر این افراد هم نیازمند هستند. الان خانمی با ما کار میکند که حدودا ۵۷ سال دارد. خب این فرد اگر نیاز نداشت که کار نمیکرد.» علاوه بر این حالا سبزیفروشی مادر یک صندوق قرضالحسنه هم دارد. «خب خیلی از افرادی که پیش من کار میکنند، نیازمند هستند. من هم برای اینکه در خرج های زندگی دستشان جلوی کسی دراز نباشد، صندوق قرض الحسنهای برپا کردهایم و وام بدون بهره میدهیم. الان نزدیک ۲۷ نفر در این صندوق عضو هستند.»
به من گفتند بهنام را مسئول سبزیفروشی نگذار!
از میان تمام تلخیهای زندگی، لحظههای شیرین زندگی هم کم نبودهاند. لحظاتی که مادر فداکار قصه ما موقع گفتن آنها ذوق میکند و بلندبلند میخندد. «یک بار موقعی که هنوز بهنام سر پا بود، من برای زیارت رفتم مشهد. پسرم به من گفت مغازه را به من بسپر و برو. من یادم رفت روی سبزیها بنویسم آشی یا پلویی یا خورشتی. پسر من همه را اشتباه به جای هم فروخته بود. طوری که وقتی برگشتم همه مشتریها میگفتند خانم شجاعی نبودی آمدیم سبزی خورشتی بخریم، آشی خریدیم. سوپی میخواستیم پلویی گرفتیم! من هم از طرفی عذرخواهی میکردم و از طرفی به مشتریها میگفتم اگر زیاد بردهاید و ضرر کردهاید، همه را برگردانید. همه میگفتند نه اشکال ندارد؛ فقط دیگر پسرت را مسئول مغازه نگذار!» از مادر میپرسم که در باغچه خانه هم سبزی میکارد یا نه که با خنده میگوید: «قبل از اینکه وارد این کار شوم، خودم در باغچه سبزی خانگی مثل ریحان و تربچه میکاشتم؛ اما از وقتی که سبزیفروش شدیم، باغچه خانه تعطیل شد!»