ضمن تشکر از احوالپرسی دوستان گفت: به شدت ضعف دارم اما، حالم خوب است با هشت بخیه روی سرم (سمت چپ پیشانی) همراه ورم و خونمردگی شدید در حالی که چشم چپم کاملا بسته شده و به خاطر ورم باز نمی شود..
بدون لباس و با پای برهنه از بیمارستان تا اینجا آمدم و همه ی مراحل انتقال از بیمارستان، تحویل به قرنطینه ، تحویل به بهداری و تحویل به بند را با پای برهنه طی کردم . چون موقع اعزام کفش و لباس نداشتم، گفتم حداقل یک پتو به من بدهید، اما کسی چیزی به من نداد. پسرم در بیمارستان لباس خودش را به من داد که از من گرفتند و گفتند ممنوع است!
پزشک بیمارستان گفت: باید دو سه روز بستری باشی. گفتم: با این دستبند و با این پابند و با این ماموران ... دیگر نمی خواهم اینجا بمانم می خواهم برگردم به بند. اگر به هوش بودم نمی گذاشتم اعزامم کنند. قبلن هم به بهداری نامه داده بودم که تحت هیچ شرایطی من را به بیمارستان اعزام نکنند. درمانگاه بهداری گفت: به علت خونریزی شدید ما نمی توانیم بخیه کنیم و دربیهوشی من را به بیمارستان اعزام کردند. آن هم بیمارستان امام که دو ساعت با زندان رجایی شهر فاصله دارد. مگه رجایی شهر، کرج و حومه بیمارستان ندارند که بیمار اورژانسی را به تهران منتقل می کنند؟! از همه بدتر رفتار مامورین بدرقه است. یک پزشک، یک پرستار، یک انترن، حتی یک آبدارچی درمانگاه، یکی که ربط داشته باشد همراه نمی فرستند. خب مامور چه کار باید بکند اگر حادثه ای، تشنجی در راه رخ بدهد آن هم در ماشینی که هیچ امکانات پزشکی ای ندارد حتی اکسیژن.
یک دستم بسته به سرم یک دستم بسته با دستنبد به تخت، از نزدیک شدن خانواده ام هم جلوگیری کردند گفتند ممنوع است، وقتی ناهار را جلویم گذاشتند. گفتم: چجوری، وقتی هردو دستم بسته است؟ یک نفر باید کمکم کند. یا بچه هایم یا پرستار یا توی مامور... من که ممنوع الملاقات نیستم چرا در بیمارستان نباید ملاقات داشته باشم؟ چرا پسرم نباید بیاید بالای سرم؟ چرا نباید با من حرف بزند؟ فقط به مامور گفته اند کسی با زندانی ملاقات نکند. هی میگویند برای ما مسئولیت دارد! کی به این ها آموزش داده؟
من که نمی توانم تکان بخورم، نمی توانم دستشویی بروم حتی توان نشستن ندارم را چرا با دستبند و پا بند به تخت می بندند؟ این ها دردناک است... پابند حداقل 15 کیلو وزن دارد حتی بیشتر.
از علت حادثه پرسیدم، گفت: بچه ها میگویند: زمین خوردی، یکی می گوید: دم اتاقت زمین خوردی، یکی میگوید: دستشویی زمین خوردی، یکی می گوید: میخواستی بروی دستشویی زمین خوردی، یکی میگوید: داشتی از دستشویی برمی گشتی زمین خوردی، یکی میگوید: این ور زمین خوردی، یکی میگوید: نه، آن ور زمین خوردی ... هیچ کدام با هم جور در نمیاید و من هم چیزی یادم نیست جز اینکه در راه بیماستان به هوش آمدم.